دراوایل کار تحقیقی کتابم دریکی از مسافرتهایم به حوزه ابوالفارس رفتم در روستای خیجه از محضر سید ابراهیم میرسالاری مستفید واطلاعات گهربار وموثقی پیرامون سادات کسب نمودم سپس راهی بردخیمه شدم به سمت منزل حاج سید ابراهیم از بزرگان سادات وپدر شهید بزرگوار سید محمد میرسالاری رفتم با استقبال گرم ایشان مواجه شدم پس از پذیرایی مختصر انگیزه وهدفم از این دیدار را توضیح دادم که با سئوالات مکرر ایشان وجواب های اینجانب گفتگویمان ادامه پیدا کرد وهمکاری همه جانبه خودرا اعلام نمود
مبحث اول معجزات امامزاده بود ایشان به نقل خاطره ای پرداخت از ایامی که گذشت (غلامحسین خان بهمیی یکی از خوانین جوان وکم تجربه ایل بهمیی با قشونش گو یا برای حمله به منطقه جایزون اماده می شوند صبح انروز به مرحوم سید صفی (ازبزرگان سادات بهمیی)پیام می دهد که شام قشون را باید تدارک ببینی سید درجواب می گوید سادات فقیرند ونمی توانند شام چنین قشونی را اماده کنندالبته سید چون کلمه باید وتاکید خان راشنید به غیرتش برخورد کرد .گویا خان به ده سید صفی می اید وبا سید بحث میکند سید به خان می گویدمن اولاد امیرالمومنینم زیر بار حرف زور نمی روم تو میخای غارت زنی کنی من باید تاوان بدهم خلاصه بحث بالا میگیرد وخان توهینی به سیدوجدش میکند ومنطقه راترک می کند سیدصفی از فرط ناراحتی به جدش شکایت می کند وخان رانفرین می کند خان ماموریتش را انروز انجام وبه منطقه برمیگردد تا زهر چشمی هم از سید بگیرد .نرسیده به قلعه ی لیکک برادران خان که توطئه ی قتل اورا پی ریزی کرده بودند نامزد خان را در مسیرش می گذارند تا بواسطه ومیانجی گری اوخان به قلعه برگشته ونقشه قتلش اجرایی شود . گویا سید شامش را نخورده بود که صدای تیری از قلعه امد وهمزمان صدای شیون برخاست. بله خان کشته شد ودعای سید انی اجابت شد.سید ابراهیم نقل می کند درروستای بابا احمد در منزل شیخ سهراب جهاندیده بودم او خود صبح انروز شاهد توهین خان به سید ونفرین سید بود وخیلی از خان نگران بود.یکباره صدای شیونی از گوشه ای از روستابرخاست شیخ بدون اینکه از کسی اطلاعی کسب کند گفت جد سید صفی غلامحسینه زی وپس از تحقیق فهمیدیم که حرف شیخ واقعیت بود وخان کشته شد واماشاعر گوید هرکه باال علی درافتاد برافتاد (یاد اوری:اکثرخوانین بهمیی احترام خاصی برای سادات قائل بودندوبیشتر انها برای انجام امور مهم از سادات میرسالاری تبرک می گرفتند واعتقاد داشتند میرسالارفته )
پس از مدتی واستفاده از محضر حاج سید ابراهیم تقریبا ساعت 7بعداز ظهر خداحافظی وبسوی منزل روانه شدم
از مسیر دره دراز (جاده در دره ای به طول 5کیلومتر توسط شرکت نفت ساخته شد)امدم روز قبل مقداری باران باریده ومقداری گل ولای بعضی قسمتهای جاده را پوشیده بود وتردد به کندی انجام می شد خلاصه هواتاریک ودهشتناک بود من هم تنها وهیچ عبور ومروری در جاده نبود وموبایل ها هم در این مسیر انتن نمی دهند خلاصه ما بودیم وتنهایی
مقداری از مسیر را امدیم سریک پیچ یکباره ماشینم قفل شد انگار قسم خورده بود حرکت نکندکاپوت را کشیدم پایین امدم تا ماشین را بررسی کنم اما وقتی روغن ماشین راچک کردم لرزه بر اندامم افتاد ماشین واشر سوخته بود اب وروغن قاطی بود و ماشین جام کرده بود ناامیدی تمام وجودم راتسخیر کرد اگه بخام کسی راخبر کنم باید روی تپه ای بلند رفته یا دوسه کیلومتر پیاده روی میکردم که در ان تاریکی و ........امکانش نبود یکباره بیاد اوردم که ذکر خدا ارامش دهنده قلبهاست یکبار ه این ایه راخواندم وبه اغام امامزاده که همیشه گره گشام بود متوسل شدم صندلی ماشین راخم کرده و چرتی زدم خدایا توشاهدی نمی توانم اسمشو معجزه بگذارم یا ........
خدایا نمی دانم در رویا دیدم یا واقعا کسانی به کمکم امدندیک لحظه دونفر را دیدم وهردو لباسهای روغن روغنی وانگار مکانیک بودند یکیشون بهم گفت کاپوتو بزن بالا زدم گفت استارت بزن استارت زدم وماشین روشن شد و هیچگاه پس از ان ان افراد را به چشم ندیدم موهای بدنم از ترس سیخ شد وازان منطقه خارج شدم واما تا نه ماه بعد از ان واقعه ومسافرتهای گوناگون کوچکترین خرابی یا تعمیری از ان ماشین نداشتم تا اینکه مشتری سمجی امد وان را ازم خرید ومن یقین دارم ان ماشین نظرکرده اغا امامزاده میرسالار بود(ع) چون در هر مشکلی به او متوسل می شوم وتاکنون بی جواب نماندم /خدایاچنان کن سرانجام کار.......